اسلایدر

شــــــــــــــــــــاه کلیــــــد

شــــــــــــــــــــاه کلیــــــد

اگه از این وبلاگ خوشتون اومد ctrl+D

شــــــــــــــــــــاه کلیــــــد

اگه از این وبلاگ خوشتون اومد ctrl+D

كد ساعت و تاريخ

كد ساعت و تاريخ

پشتیبانی

اسکرول بار

ابزار هدایت به بالای صفحه


 خدایا منو ببخش اگر یه وقتایی یادم میره که تو خدایی و من بنده ات . . .


داستان کوتاه عشق

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند

شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.

هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”!



شبهای قدر آمد وتقدیر وسرنوشت


سرخوش دلی که به بنامش خطی نوشت


سالی گذشت! مرکب عمرم کجارود؟


دوزخ مکان ومقصد من گشته یا بهشت ؟


به امید برآورده شدن حاجات همه...!!


التماس دعا..!!






عکس لــــو رفتـــه از سکینـــه دریـــایی ...


بـــدون شـــرح...



خـــودتــون یه عنـــوان بـــراش بذارید ...

من سرم توی کار خودم بود ....


بعد یه روز یه نفر رو دیدم ...

اون این شکلی بود...

من یه کادو مث این بهش دادم...

وقتی اون کادومو قبول کرد من اینجوری شدم...

ما تقریبا همه شبا با هم گفتگو میکردیم...

وقتی همکارام منو اونو تو اداره دیدن اینجوری نگاه میکردن...

و منم اینجوری بهشون جواب میدادم...

اما روز ولنتاین اون یه گل رز مثل این داد به یه نفر دیگه...

و من اینجوری بودم ...

بعدش اینجوری شدم ...

احساس من اینجوری بود....

بله....آخرش به این حال و روز افتادم.....

پدر عاشقی بسوزه.....


خداحافظ ای نخل ها چاها

دگر نشنوید از علی آه ها

که شام علی گشته دیگر سحر

که امشب رود نزد پیغمبر . . .



دل سر نکشد دمی ز پیمان علی

جانم شود ای کاش به قربان علی

خواهی که به ملک دل شوی حکم روا

مانند قلم باش به فرمان علی

شهادت امام علی علیه السلام تسلیت باد


چند ثانیه به نقطه کوچک سیاهرنگ وسط عکس بطور ثابت نگاه کنید. تکرار میکنم: بطور ثابت و بی

حرکت یعنی تا زمانی که بافرینگ پایین تصویر بطور کامل پر شود.  

بعد از طی این چند ثانیه عکسی سیاه و سفید ظاهر میشود، ولی جالب اینجاست که تا زمانی که

نگاهتان بطور ثابت بر روی نقطه سیاهرنگ متمرکز است، شما این عکس را رنگی میبینید!