اسلایدر

داستان کوتاه مرد زاهد وزن زیبا :: شــــــــــــــــــــاه کلیــــــد

شــــــــــــــــــــاه کلیــــــد

اگه از این وبلاگ خوشتون اومد ctrl+D

شــــــــــــــــــــاه کلیــــــد

اگه از این وبلاگ خوشتون اومد ctrl+D

كد ساعت و تاريخ

كد ساعت و تاريخ

پشتیبانی

اسکرول بار

ابزار هدایت به بالای صفحه

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه مرد زاهد وزن زیبا» ثبت شده است

زن زیبایی به عقد مرد زاهد ومومنی در آمد.

مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.

روزی تاب وتوان زن به سر رسید وبا عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمیکنی ، خود به کوچه وبرزن میروم تا همه بدانند که تو چه زنی داری وچگونه به او بی توجهی می کنی ، من زر و زیور می خواهم!

مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید:

برو هر جا دلت می خواهد!

زن با ناباوری از خانه خارج شد ، زیبا و زیبنده !

غروب به خانه آمد...

مرد خندان گفت: خوب! شهر چطور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد.

زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟

مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!

زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟

مرد به چشمان زن نگاه کرد وگفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم. مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!



                                                                                (شاه کلید)