اسلایدر

داستان کوتاه :: شــــــــــــــــــــاه کلیــــــد

شــــــــــــــــــــاه کلیــــــد

اگه از این وبلاگ خوشتون اومد ctrl+D

شــــــــــــــــــــاه کلیــــــد

اگه از این وبلاگ خوشتون اومد ctrl+D

كد ساعت و تاريخ

كد ساعت و تاريخ

پشتیبانی

اسکرول بار

ابزار هدایت به بالای صفحه

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

بچه ای از پدرش پرسید سیاست یعنی چی؟ 

پدر میگه : برای تو ۱ مثال درمورد خانواده خودمون بزنم ؛

من حکومت هستم ؛

چون همه چیز رو من تعیین میکنم .

مامانت جامعه هست چون کارهای خونه رو اون اداره میکنه.

کلفتمون ملت فقیر و پا برهنه هست چون از صبح تا شب کار میکنه و هیچی نداره.

تو روشنفکری چون داری درس میخونی و پسر فهمیده ای هستی .

داداش کوچیکت هم که دو سالش هست نسل آینده است ...

پسرک نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره و می بینه زیرش رو کثیف کرده می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار میکنه مادرش از خواب بیدار نمیشه.

میره تو اتاق کلفتشون که اون رو بیدار کنه میبینه باباش با کلفتشون خوابیده !!!!!

فردا صبح باباش ازش می پرسه ؛ پسرم فهمیدی سیاست چیه ؟

پسر میگه : 

بله پدر؛ سیاست یعنی اینکه حکومت ترتیب ملت فقیر و پا برهنه رو میده در حالی که جامعه به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هرکاری می کنه نمیتونه جامعه رو بیدار کنه در حالیکه نسل آینده داره توی کثافت دست و پا می زنه ... :|


کنار خیابون ایستاده بودم که دیدم یه عقب مونده ذهنی که آب دهنش کش اومده بود و ظاهر نامناسب و کثیفی داشت به هر کسی که میرسه با زبون بی زبونی ازش میخواد دگمه بالای پیراهنش رو ببنده، اما چون ظاهرخوب و تمیزی نداشت همه ازش اکراه داشتن و فرار میکردن!

دو سه تا سرهنگ راهنمایی و رانندگی با چند تا مامور وسط چهار راه ایستاده بودن و داشتند صحبت می کردند. یکی از اونها معلوم بود نسبت به بقیه از لحاظ درجه ارجحیت داره چون خیلی بهش احترام میذاشتن. 

این عقب مونده ذهنی رفت وسط خیابون و به اونها نزدیک شد و از همون سرهنگی که ذکر کردم، خواست که دگمه اش رو ببنده! سرهنگ بیسیم دستش رو به یکی از همکارانش داد و با دقت دگمه پیراهن اون معلول ذهنی رو بست و بعد از پایان کارش وسط خیابان و جلوی اون همه همکار و مردم به اون عقب مونده ذهنی یه سلام نظامی داد و ادای احترام کرد!

اون عقب مونده ذهنی که اصلا توقع این کار رو نداشت خندید و اون هم به روش خودش سلام داد و به طرف پیاده رو اومد.  لبخند و احساس غروری که توی چهره اش بود رو هیچوقت فراموش نمی کنم.

بعد از این قضیه با خودم گفتم کاش اسم و مشخصات اون سرهنگ رو یاد داشت می کردم تا با نام بردن ازش تقدیر کنم، اما احساس کردم اگر فقط به عنوان یک انسان ازش یاد کنم شایسته تر باشه، این کار جناب سرهنگ باعث شد اشک توی چشمام جمع بشه و امیدوار بشم که هنوز انسانهایی با روح بزرگ وجود دارند. زنده باشی جناب سرهنگ!


برگرفته شده از سایت پند آموز

pandamoz.com


ازحکیمی پرسیدند که چرا استماع تو از نطق تو زیادت است؟ گفت: زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان ، یعنی دو چندان که می گویی می شنوی...


کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی

 چیزی که نپرسند ، تو از پیش مگوی


 از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند

یعنی  که دو بشنو و یکی بیش مگوی.

زن زیبایی به عقد مرد زاهد ومومنی در آمد.

مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.

روزی تاب وتوان زن به سر رسید وبا عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمیکنی ، خود به کوچه وبرزن میروم تا همه بدانند که تو چه زنی داری وچگونه به او بی توجهی می کنی ، من زر و زیور می خواهم!

مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید:

برو هر جا دلت می خواهد!

زن با ناباوری از خانه خارج شد ، زیبا و زیبنده !

غروب به خانه آمد...

مرد خندان گفت: خوب! شهر چطور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد.

زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟

مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!

زن باز هم متعجب گفت: مگر مرا تعقیب کرده بودی؟

مرد به چشمان زن نگاه کرد وگفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم. مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!



                                                                                (شاه کلید)



داستان کوتاه عشق

در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند

شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات.

روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است.

بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.

اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند.

زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.

در همین زمان او از ثروت با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست.

“ثروت، مرا هم با خود می بری؟”

ثروت جواب داد:

“نه نمی توانم، مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست، من هیچ جایی برای تو ندارم.”

عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.

“غرور لطفاً به من کمک کن.”

“نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.”

پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.

“غم لطفاً مرا با خود ببر.”

“آه عشق. آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.”

شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.

ناگهان صدایی شنید:

“بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.”

صدای یک بزرگتر بود. عشق آن قدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد.

هنگامیکه به خشکی رسیدند، ناجی به راه خود رفت.

عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:

” چه کسی به من کمک کرد؟”

دانش جواب داد: “او زمان بود.”

“زمان؟! اما چرا به من کمک کرد؟”

دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:

“چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.”!