یاد دارم در غروبی سرد سرد میگذشت از توی کوچه رهگذر
داد میزد کهنه قالی میخری ؟! دست دوم جنس عالی میخری؟!
اشک در چشمان یک مرد حلقه زد
عاقب آهی کشید ، بغضی شکست
اول ماه است دو نان در سفره نیست،
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟
بوی نان تازه هوشش برده بود، اتفاقا همسرش هم روزه بود
دخترش بی روسری بیرون دوید و گفت:
آقا سفره خالی میخری؟......